hi
زخمی که منو تو رو به هم رسوند پارت ⓪⑤
موتور رو حرکت دادم و رو به جاده حرکت کردم که دستاش رو دور کمرم سفت حلقه کرد و سرش رو گذاشت رو کمرم.. راه طولانی بود پس باید یه مدت اینطوری بمونه و ناخواسته کاری کنه که من حس پرواز پروانه های پیله کرده ی قلبم رو حس کنم.. چند بار بین راه وایسادیم یه زره غذا خوردیم و حرف زدیم و از کار هایی که تو باند عادیه حرف زدم تازه داشت مفهمید دارم میبرمش کجا چند جا دراز کشیدیم و بالاخره بعد چند ساعت رسیدیم خونه و دیگه پیچیده شدن دست های سه بیوک دور کمرم تعطیل شد.. کوک گفته بود اتاق کنار خودم خالیه برای سه بیوک اماده کرده راهنمایی کردم داخل اتاق و خودمم بعد یه دوش با بدن درد تمام خوابیدم ویو هانول صبح. از خواب پاشدم. هنوز ساعت هفت بودو فقط خدمتکار ها این ساعت بیدارن.. رفتم داخل اشپز خونه که دیدم به دختر کوچیک تر از خودم داره اشپزی میکنه جیغی کشیدم که با وحشت برگشت سمتم و یا تعجب بهم نگا کرد گفتم:تو کی هستی؟ 🦚سه بیوک.. هانولی؟ 🐼وایسا.. اها یادم اومد تو خواهر دوست جیمینی.. رفتم جلوش و دست دراز کردم.. 🐼ببخشید میدونی هوز بین خو اب وبیداری بودم برا همین نشناختمت.. هانولم.. خوشبختم. لبخندی زد و دستم رو گرفت وگفت:سه بیوکم.. اشکای نداره.. اشکال نداره اونی صدات کنم؟ 🐼نه اوکیه من عادت دارم. 🦚جیمین گفت هیچکس تو این خونه به رولت تخم مرغ نه نمیگه منم گفتم پاشم درست کنم.. برو بیدارشون کن.. 🐼چه خوب.. اشپز خوب داریم.. باشه میرم بیدارشون میکنم.. /دختره رو کوک بهم معرفی کرده بود گفته بود مال کره ی شمالیه ولی کاملا با لحجه ی ما حرف میزد.. کوک رو به بدبختی تمام بیدار کردم و جیمینم قبل اینکه در اتاق رو بزنم در رو باز کردو با قیافه ی باد کرده اومد بیرون🐼سرما خوردی ؟ 🐶اولا/عطسه/ ای بابا..سلام نونا دوما دیشب موهام رو خشک نکردم خوابیدم فکر کنم اثرات اونه.. خوب میشه بریم صبحونه کوک با حوله ی رو شونه اش اومد بیرون و گفت:خب این عضو باند ما که قراره مذاکرات مارو انجام بده کجاست 🐼مذاکره؟ 🐶بلهه.عا کوک عملیات ما که مال هفته ی بعده دکتر گفت دست تنها نمیتونه و گفت هانولم بره پیشش🐼خب پس قراره دوباره دستم به خون بره.. به به 🐰بسه دیگه بیا بریم.. سولیم فهمیده ما باهمیم فقط مونده هانا 🐼چطوریییی🐰مثل اینکه پیام هایی که من رو گوشیت فرستادم رو دیده خانم 🐼شت.. الان کوش؟ 🐰مگه نمیدونی؟ رفته اردو شبانه تو جنگل از طرف مدرسه اش. هانا هم الان هنوز خونه داییش به سر میبره بریم پایین. رفتیم پایین که خدمتکارا طبق روال همیشه تعظیم کردن سه یوک نشسته بود پشت میز که بلند شد و تعظیم کوتاهی به کوک کرد و گفت:سلام جونگ کوک.. سه بیوکم 🐰خوشبختم اتاقتون اوکی بود؟ 🦚بله خیلی ممنونم🐰قابلی نداشت..
موتور رو حرکت دادم و رو به جاده حرکت کردم که دستاش رو دور کمرم سفت حلقه کرد و سرش رو گذاشت رو کمرم.. راه طولانی بود پس باید یه مدت اینطوری بمونه و ناخواسته کاری کنه که من حس پرواز پروانه های پیله کرده ی قلبم رو حس کنم.. چند بار بین راه وایسادیم یه زره غذا خوردیم و حرف زدیم و از کار هایی که تو باند عادیه حرف زدم تازه داشت مفهمید دارم میبرمش کجا چند جا دراز کشیدیم و بالاخره بعد چند ساعت رسیدیم خونه و دیگه پیچیده شدن دست های سه بیوک دور کمرم تعطیل شد.. کوک گفته بود اتاق کنار خودم خالیه برای سه بیوک اماده کرده راهنمایی کردم داخل اتاق و خودمم بعد یه دوش با بدن درد تمام خوابیدم ویو هانول صبح. از خواب پاشدم. هنوز ساعت هفت بودو فقط خدمتکار ها این ساعت بیدارن.. رفتم داخل اشپز خونه که دیدم به دختر کوچیک تر از خودم داره اشپزی میکنه جیغی کشیدم که با وحشت برگشت سمتم و یا تعجب بهم نگا کرد گفتم:تو کی هستی؟ 🦚سه بیوک.. هانولی؟ 🐼وایسا.. اها یادم اومد تو خواهر دوست جیمینی.. رفتم جلوش و دست دراز کردم.. 🐼ببخشید میدونی هوز بین خو اب وبیداری بودم برا همین نشناختمت.. هانولم.. خوشبختم. لبخندی زد و دستم رو گرفت وگفت:سه بیوکم.. اشکای نداره.. اشکال نداره اونی صدات کنم؟ 🐼نه اوکیه من عادت دارم. 🦚جیمین گفت هیچکس تو این خونه به رولت تخم مرغ نه نمیگه منم گفتم پاشم درست کنم.. برو بیدارشون کن.. 🐼چه خوب.. اشپز خوب داریم.. باشه میرم بیدارشون میکنم.. /دختره رو کوک بهم معرفی کرده بود گفته بود مال کره ی شمالیه ولی کاملا با لحجه ی ما حرف میزد.. کوک رو به بدبختی تمام بیدار کردم و جیمینم قبل اینکه در اتاق رو بزنم در رو باز کردو با قیافه ی باد کرده اومد بیرون🐼سرما خوردی ؟ 🐶اولا/عطسه/ ای بابا..سلام نونا دوما دیشب موهام رو خشک نکردم خوابیدم فکر کنم اثرات اونه.. خوب میشه بریم صبحونه کوک با حوله ی رو شونه اش اومد بیرون و گفت:خب این عضو باند ما که قراره مذاکرات مارو انجام بده کجاست 🐼مذاکره؟ 🐶بلهه.عا کوک عملیات ما که مال هفته ی بعده دکتر گفت دست تنها نمیتونه و گفت هانولم بره پیشش🐼خب پس قراره دوباره دستم به خون بره.. به به 🐰بسه دیگه بیا بریم.. سولیم فهمیده ما باهمیم فقط مونده هانا 🐼چطوریییی🐰مثل اینکه پیام هایی که من رو گوشیت فرستادم رو دیده خانم 🐼شت.. الان کوش؟ 🐰مگه نمیدونی؟ رفته اردو شبانه تو جنگل از طرف مدرسه اش. هانا هم الان هنوز خونه داییش به سر میبره بریم پایین. رفتیم پایین که خدمتکارا طبق روال همیشه تعظیم کردن سه یوک نشسته بود پشت میز که بلند شد و تعظیم کوتاهی به کوک کرد و گفت:سلام جونگ کوک.. سه بیوکم 🐰خوشبختم اتاقتون اوکی بود؟ 🦚بله خیلی ممنونم🐰قابلی نداشت..
- ۴.۴k
- ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط